پاسخ کوتاه:
اگر علم به همه ابعاد زیست انسانی پاسخ میداد، نیازی به دین نبود ولی علم ناتوانیهای زیادی دارد که تنها تکیه بر آن سبب سقوط بشریت می شود؛ علم اساس و بنیانش بر مبانی ماوراء ماده است، از تبیین آخر و انتهای جهان ناتوان است، نمیتواند بگوید غایت و هدف این جهان چیست، اینکه چه عوامل فرامادی در جهان تأثیر گذار است، اینکه آگاهی و ذهن انسان چیست، اینکه معنای زندگی چیست، اینکه انسان کیست؟ و بسیاری از نیازهای فردی و اجتماعی بشر که تنها دین قادر به رفع آنهاست. بنابراین با توجه به محدودیتهای علوم تجربی و دانش بشری، نیاز به دین[1] یک نیاز بنیادین است که هیچ وقت ازبین نمیرود، ضمن اینکه میتواند به خود علم هم جهت بدهد و علم را به سوی مصالح جوامع بشری جهت دهی نماید
پاسخ تفصیلی:
برای روشن شدن مسأله، لازم است بررسی کنیم که علم چه محدودیتهایی دارد و همچنین بشر چه نیازمندیهایی دارد تا بعد بدانیم که آیا علوم تجربی میتواند همه نیازهای انسان را برطرف سازد یا نه؟
نکته اول: علوم تجربی، بر مبانی ماوراء طبیعی (متافیزیکی)، پیش فرضها و اصول موضوعهای پایهگذاری شده که اینها اموری بیرون از حیطه تجربه است و دست تجربه به آن نمیرسد؛ مثلا علم بدون قاعده علیت[2] و سنخیت[3] ارزش و اعتباری ندارد. اگر علیت و سنخیت علّی و معلولی را از علم بگیریم، علوم تجربی بنیان و اساس خود را از دست میدهد. پس بدون اینکه دانشمندان علوم تجربی بدانند یا ندانند، بخواهند یا نخواهند، یافته های خود را بر روی اصول و مبانی خارج از علوم تجربی بنیان نهادهاند که این یعنی وابستگی علوم تجربی به مبانی غیر تجربی و ماوراء مادی.
نکته دوم: علم، نمیتواند جهان را تبیین نهایی کند و آخر و انتهای جهان را ترسیم نماید؛ چون علم ابزار، روش و کارآیی خاصی دارد. کار علم این است که رابطه میان پدیدههای طبیعی را با قوانین طبیعی و از روش مشاهدهِ کنترلپذیر، تکرارپذیر و آزمایش توضیح دهد؛ پس علم از درون جهان سخن میگوید و نسبت به شناخت ماورای این جهان نه ابزارش را دارد و نه قوانینش را، پس حرفی نمیتواند بزند.
نکته سوم: علم، نمیتواند کل و مجموع جهان را تبیین کند؛ اینکه این جهان مخلوق است یا نه؟ ممکن الوجود است یا واجب الوجود، غایت این جهان چیست؟ علم هیچ چیزی نمیتواند بگوید و در این موارد ناتوان است؛ یعنی هم برای شناخت مبدأ جهان به بیرون از خودش محتاج است و هم در تبیین غایت حیات هم دستش بسته است، بلکه علم تنها میتواند اشیاء درون جهان را تبیین نماید. جان لنوکس مثالی میزند که علم میتواند برای ما توضیح دهد که موتور جت چگونه کار میکند اما نمیتواند به ما بگوید که سازنده موتور جت کیست و از کجا آمده است. در مورد کل و مجموع جهان هم، علم همین است؛ فرایندهای موجود جهان را توضیح میدهد اما اینکه چرا جهان هست، چرا این قوانین را دارد، کار علم نیست. اینجاست که چیز دیگری باید بیاید آن را حل کند. از این رو علم، به اموری فراتر از اابزار حس و تجربه نیازمند است.
نکته چهارم: علم، نسبت به شناخت عوامل فرافیزیکی مؤثر در جهان ناتوان است؛ اینکه این عوامل چیست و چگونه اثر میگذارد، آیا این عوامل خداست، آیا فرشته است؟
نکته پنجم: علم، درکی از ذهن و آگاهی ندارد و چیستی آن را نمیشناسد و نمیداند چگونه در جهان اثر میگذارد؟ علم توضیحی ندارد. کسانی همکه ادعا می کنند این امور را از راه عصب و فیزیولوزی پاسخ میدهیم، تنها میتوانند همبستههای عصب که امری تجربه پذیر است را توضیح دهند. اینکه انسان همواره و در طول شبانه روز شناخت و آگاهی پیدا میکند، تصمیم میگیرد و حرکت میکند، علم توضیحی ندارد و قادر به شناخت آنها نیست.
نکته ششم: یکی دیگر از محدودیتهای علم، معنابخشی به زندگی انسان است. اگرچه علم، سیستم مادی و بدن انسان را توضیح میدهد اما نمیتواند به زندگی انسان معنا بدهد؛ بتواند تبیین کند که برای چه به این دنیا آمدهام، بگوید من کیستم، چه جایگاهی در نظام هستی دارم و هدف از زندگی چیست؟ وقتی نمیتواند معنای زندگی را به انسان بدهد، وقتی نمیتواند انسان را به خودش بشناساند، در اینجاست که نیاز به دین مشخص میشود. چه هدفی در زندگی نیاز داریم، اینجاست که دین کشف معنی میکند. اینکه چه هدف و غایتی در زندگی انتخاب کنیم نیاز به دین داریم. اینکه آیا بعد از دنیا هم چیزی هست، حیاتی هست، فیزیک و سایر علوم تجربی حرفی برای گفتن ندارند و ساکتاند و اینهاست که میتواند فلسفه حیات را عوض کند و وقتی فلسفه حیات عوض شد، مسیر زندگی ما تغییر میکند. لذا اینجاست که تنها دین عهدهدار این میدان است.
نکته هفتم: ضمن اینکه گاهی انسان به واسطه علم، مشکلات و آسیبهای جبران ناپذیری را هم پدید میآورد؛ با علم سلاح اتمی، میکروبی ساخته میشود، اما علم به انسان نمیگوید سلاح مرگبار بساز یا از قدرت من استفاده کن و زندگی ساز باش. بلکه ایدئولوژی است که به انسان میگوید از این علم چگونه استفاده کن. انسان غیر از علم، نیازمند به راهنمای انتخاب هدف، مسیر و رفتار است. گاندی میگوید «غرب، جهان را خوب شناخت و توانست از علم استفاده کند و بر جهان مسلط شود ولی خودش را نشناخت و هرچه در علم جلو رفت، در خودشناسی عقب رفت». ویل دورانت میگوید «ما از نظر علم و تکنولوژی و ابزار خیلی قوی شدیم، اما در انتخاب یک هدف صحیح فقیریم». تمدنجدید نتوانسته هدف درستی به انسان بدهد. علم هرچه پیشرفت کند خوب است اما در یک جهت پیش میرود، بخشی از نیازهای انسان را تأمین میکند. اینکه این علم چه مسیری را انتخاب کند، دستش خالی است و چیز دیگری باید این خواسته را تامین کند؛ حال اگر آن جهت دهنده، دین باشد، یک طور جهت میدهد و اگر دین نباشد، ایدئولوژی بشری پیش میآید و به گونه دیگر جهت میدهد؛ مثلا فاشیسم یک ایدئولوژی مدرن است، سوسیالیسم یک ایدئولوژی مدرن است، لیبرالیسم یک ایدئولوژی مدرن است، فمینیسم یک ایدئولوژی سیاسی مدرن است که ایدئولوژی فمینیستی را با آموزههای مسیحی درآمیختند! چرا این جریانها پدید آمدند؟ مگر در دنیای علم زندگی نمیکردند؟ مگر همه چیز را علم جواب میدهد؟! چون از دین بریدند سراغ این ایدئولوژیها رفتند.
[1] – مقصود از دین، دین الهی اسلام است که کتاب مقدس آن از دسترس تحریف به دور مانده و در کنار عترت تا قیامت تضمین شده است.
[2] – اصل علیت یعنی هر پدیده و چیزی که قبلا نبوده و بعد به وجود آمده، ناگزیر باید وجود آورندهای داشته باشد. مثلا کاغذ سفیدی که روی آن نقشه ساختمان طراحی شده، این نقشه بدون طراح امکان به وجود آمدن ندارد؛ چه آن طراح به طور مستقیم، انسان باشد یا انسان به کمک سیستمهای هوشمند آن را طراحی کرده باشد.
[3] – سنخیت علت و معلول یعنی اینکه انتظار داشته باشیم یک معلول خاص از یک علت خاص به وجود آید نه هر چیز از هر چیز دیگری ایجاد شود؛ مثلا انتظار میرود باران از ابرها ببارد نه از سنگها و یا اینکه آتش علت سوزاندن باشد نه علت سرد شدن. (اگرچه ممکن است مواردی به صورت اعجاز بهگونهای دیگر عمل کند؛ مثلا آتش نمرودیان حضرت ابراهیم (علیه السلام) را نسوزاند، این هم در قاعده علیت قرار دارد؛ اینکه علت نسوزاندن، طبیعی و محسوس نیست بلکه ماوراء طبیعی و اراده الهی است. لذا با کمترین توجه بدیهی بودن سنخیت روشن میشود.